خاطره بدنیا اومدن علی آقا
سلام عشق مامان...امروز میخام از روزی بگم ک بهترین روز زندگیمه...جونم بهت بگه شما قرار بود شنبه شانزدهم اسفند بدنیا بیای...دکتر مامانی ب مامانی گفته بود جمعه شب برم بیمارستان و کارای پذیرشمو بکنم و صبح زود خانم دکتر بیاد و مامانی رو عمل کنه و چشممون ب جمال گلت روشن بشه...اما....شما چون دلت برا مامانت خیلی تنگ شده بود و میخاستی زودتر ببینیش!!! نیمه شب جمعه همه رو غافلگیر کردی و ما رو راهی بیمارستان کردی...اره پسر گلم...ساعت دو نیم بامداد جمعه پانزدهم اسفند من و مادرجون و بابایی ک خیلی هول کرده بود رفتیم بیمارستان..از اونجایی ک دکتر مامانی شبا عمل نمیکرد خانم دکتر شیفت اومد و مامانی رو عمل کرد و شما ساعت شش و سی دقیقه(البته توی کارت تولدت زدن شش و چهل و پنج دقیقه..ولی الکیه!!) بدنیا اومدی...صدای گریه ضعیفی ک کردی هنوز تو گوشمه قربونت برم...بعدشم ک تمیزت کردن و لای یه پارچه سبز نشونم دادن...واااای چ سفید بودی عزیزم...مامانی بخورتت!!!...تو بیمارستان همه چیز خوب بود ولی وقتی اومدیم خونه(خونه مادرجون)...سردردهای کذایی و کم شدن شیر مامانی و ....بماند پسر گلم...همه اون دردایی ک اون روزا کشیدم فدای یه تار موی تو پسرم...خدا رو شکر ک سالمی...ان شاءالله همیشه هم سالم و خوشحال باشی...علی آقای مامان الان تو گهوارش خوابیده و من همینطور ک تاب میدم با موبایلم اینا رو نوشتم..اخه کامپیوتر سوخته و هنوز آقای شوهر نرفته درستش کنه!!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی