علی آقاعلی آقا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

ما و علی آقامون:)

سلام پسرم...من اوووووومدم

سلام علی جونم...خوبی مامانی؟بعد از ی تاخیر طولانی باز مامانی اومده تا بنویسه برا پسر گلش...چند روزی دوتایی سرماخورده بودیم شدید ک خدا رو شکر خوب شدیم و ب خیر گذشت...اخه همش تلویزیون اعلام میکرد ک انفلوانزا شیوع پیدا کرده و مواظب باشین و از این حرفا...ک خدا رو شکر ب خیر گذشت...جونم بهت بگه جیگرووو ک مادرجون و باباجون رفتن کربلا و دل ما رو هم با خودشون بردن:( ....ان شاءالله ک صحیح و سالم برگردن و البته دست پر:) ....و امااااااااا.....نکته مهم و قااااابل توجه ک باعث شده مامانی از صبحی ذوق مرگ بشه اینه ک.............پسر طلای مامان.... گل گلابا....جون و نفسا....خوشکل خوشکلا....جیگر جیگرا....امروز ده دی نود و چهار دندون در اورد....جیغ و دست و هووووو...
10 دی 1394

پسر طلا دوووووست داااااارم

سلام عشقم...خوبی پسرکم؟...عزیز دلم چند روزی نتونستم بیام از روزای با تو بودن بنویسم...خدای بزرگ رو سپاسگزارم ک تو رو ب من و بابایی بخشید...خداااایا شکــــــــرت...علی جونم از چند روز پیش چهار دست و پا میری و منو بابایی دل تو دلمون نیست ک زودتر راه بیفتی و تا تا کنی!!!...راستی پسرم دیروز عمو از کربلا اومد و خیلی از اونجا تعریف میکرد..مامانی و بابایی هم حسابی قند تو دلشون اب شد و از خدا خواستیم ک سه تاییمون رو کربلایی کنه...ان شاءالله...عمو زحمت کشیده و ی بلوز خوشکل برا پسر گلم اورده..دستش درد نکنه...دیشبم ک خونه بابابزرگ ولیمه کربلایی برگزار شد...البته شما کسل بودی...از همه هم غریبی میکردی...دیروز صبح هم مامانی رفت برا شما ی بافت خردلی خوشکل خ...
13 آذر 1394

خدا رو شکر

سلام بلبل مامان...خدا رو هزاران بار شکر ک باز سرم منت گذاشت و بهم زندگی عطا کرد تا امروزم شاهد خنده هات باشم...فسقلیه مامان همخ این روزا منتظریم تا شما لطف کنی و دندون دربیاری!!!ولی شما انگار یادت رفته باید دندونم دربیاری آخه اثری از دندون در لثه های مبارکتون وجود نداره!!...ولی ب جاش جدیدا یاد گرفتی دست میگیری ب مبل و دیوار و پله و پامیشی...بغل مبل ک دو سه قدمی هم راه میری!!...تازه خیلی هم جیغ جیغو شدی!!..دیگه جونم بگه برات فعلا مطلب دیگه ای نیست...فعلا خدانگهدارت پسر طلاااااا...بوووس
4 آذر 1394

امشب دلم گرفته

سلام عزیز دل مادر...امشب حالم خوش نیست...خاله فاطمه(خانم دوست بابایی) به مامانی اس داد ک شوهرخالش فوت شده...خیــــــلــــــی ناراحت شدم...آخه شوهر خالش جوون بوده...سی سالش بوده فقط...ی دختر یک ساله و ی پسر شش ساله هم داشته...بابایی هم خیلی ناراحت شد با اینکه هیچ کدوممون ندیدیم این بنده خدا رو....پسر گلم مرگ حقه ولی واقعا بعضی وقتا ادم نمیفهمه حکمت خدا رو...کاش اونقده بصیرت داشتیم حکمت خدا رو میفهمیدیم....ای خداااا....علی کوچولوی مامان چ ناز خوابیدی عشقم...ببخشید ک مامانی امشب برات درست و حسابی لالایی نخوند...شبت قشنگ پسرم...در پناه خدا باشی همیشه ان شاءالله...راستی پسرم عمو داره میره ک اربعین کربلا باشه...خوش ب سعادتش...ان شاءالله صحیح و سالم...
2 آذر 1394

اولین های علی جوووون

سلام پسر گلم...اومدم برات بنویسم از اولین هات!!!...اولین باری ک غلت زدی سه ماهت بود پسر گلم...خیلی هم گریه کردی!شاید گریه شوق بود!!!...........اولین کلمه ای ک گفتی م م(با فتحه روی هر دو..ب معنی مامان)بود..این روزا از این کلمه، چند منظوره استفاده میکنی!م م(مامان)..م م(من)...م م(می می)...حالا دیگه بماند چ جوری هر بار منظورت رو تشخیص میدیم!!.........اولین باری ک خزیدی هفت ماهت بود پسر طلام..خیلی هم بامزه میری...بابایی میگه مثل سربازا سینه خیز میری!!!....اولین باری ک خودت تنهایی و بدون کمک نشستی هشت ماهت بود.......ان شاءالله همیشه سالم باشی علی جووونم.....الان ساعت هفت صبحه و علی آقا طبق معمول مامانی ک برا نماز پاشد بیدار شد و هنووووز بیداره...با...
30 آبان 1394

خاطره بدنیا اومدن علی آقا

سلام عشق مامان...امروز میخام از روزی بگم ک بهترین روز زندگیمه...جونم بهت بگه شما قرار بود شنبه شانزدهم اسفند بدنیا بیای...دکتر مامانی ب مامانی گفته بود جمعه شب برم بیمارستان و کارای پذیرشمو بکنم و صبح زود خانم دکتر بیاد و مامانی رو عمل کنه و چشممون ب جمال گلت روشن بشه...اما....شما چون دلت برا مامانت خیلی تنگ شده بود و میخاستی زودتر ببینیش!!! نیمه شب جمعه همه رو غافلگیر کردی و ما رو راهی بیمارستان کردی...اره پسر گلم...ساعت دو نیم بامداد جمعه پانزدهم اسفند من و مادرجون و بابایی ک خیلی هول کرده بود رفتیم بیمارستان..از اونجایی ک دکتر مامانی شبا عمل نمیکرد خانم دکتر شیفت اومد و مامانی رو عمل کرد و شما ساعت شش و سی دقیقه(البته توی کارت تولدت زدن شش...
28 آبان 1394

بسم الله الرحمن الرحیم افتتاح وبلاگ پسرم

بسم الله الرحمن الرحیم...سلام...این اولین پست من تو وبلاگ پسر نانازمه...مامانش قربونش بره الهی...میخام اینجا ب امید خدا از روزها و خاطرات خودم و علی و باباش بنویسم...الان ک دارم مینویسم علی کوچولویه مامان بعد از کلی آواز خوندن بالاخره خوابید...پسر قشنگم امروز هشت ماه و سیزده روز داره...هزار ماشالاش باشه...چ زود بزرگ شدی مامانی!!!...از امروز ب امید خدا سعی میکنم هر فرصتی ک گیرم اومد بیام و خاطرات خوب با تو بودن رو برات اینجا بنویسم...ان شاءالله هر وقت بزرگ شدی بیا و بخونشون و بدون چقدر من و بابایی دوست داریم...سعی میکنم خاطرات ماههای گذشته رو هم بنویسم...
28 آبان 1394
1